محل تبلیغات شما



روزگار عجیبی رو می گذرونیم و سالی پر از اتفاقات ناگوار.انگار قدیمیها درست می گفتند سالی که نت از بهارش پیداشت! بهاری که با سیل آغاز شد و الان با ویروس و سیل و .خدا میدونه دیگه چی قراره به پایان برسه. اما . از همون سیل که شروعش بود عدم مدیریت صحیح باعثش بود تا همین ویروس.باید اسم سال 98 رو سال نامدیریتی در تاریخ نامگذاری کنیم،که تمام بلاهای طبیعی و غیر طبیعی که بر سرمون بارید همه از عدم مدیریت و حضور ژنهای خوب!!! بی مسئولیت فرمایشی بر مسندهای
یادمه اون روزایی که تهرانو بمب بارون می کردند من آمادگی بودم.خیلی می ترسیدماونقدر که از وقتی صدای آژیر قرمزو می شنیدم تا سفید شدن اوضاع انگشتامو محکم توی دستم فرو می کردم و یه جورایی قفل میشدند که مامان بابا هر کاری می کردند باز نمی شد.هنوزم اون ترس و اون زیرزمین و زیر پله و.برام یه کابوسه.معلم آمادگیم یه روز یه عروسک پارچه ای آبی سوزندوزی شده که خودش درست کرده بود و درست اندازه مشتم بود بهم داد.گفت که حواسم باشه اون از بمب بارون می ترسه و هر
تازه ترین خاطرات بوی کهنگی گرفته اند.انگاری این اتفاقات را قرن ها پیش تجربه کرده ام.همه چیز برایم به طور غریبی آشناست.گذشته و حال و آینده ام را قبلا دیده ام.شاید درست قبل از لحظه تولد.یا شاید در روزگاری دیگر و در رویایی دیگر.به هر حال همه این وقایع را زمانی قبل تر از اکنون خود زیسته ام. پ.ن:انگار یه صدایی از دوردست داره اسممو فریاد می کنه.شما هم می شنوید؟؟؟؟؟
همیشه شنیدن صدای آشناش با کلی هیجان و سرشار از شادی بهم آرامش میداد.خیلی وقت بود تنها با ایمیل در ارتباط بودیم و بدون هیچ صدایی.انگاری همیشه اون بود که باید زنگ می زد و من باید از شوق شنیدنش احساس انفجار می کردم.به قول بابا اون دوست مودبت.همیشه سرشاره از تمومه چیزهایی که از یه دوست می خوای و انقدر پاک و صاف که وقتی مشکلی داری دلت نمیاد اون صدا رو یه ذره لرزون بشنوی.اینه که دو سال خودمو از شنیدنش محروم کرده بودم.آخرین باری که اینجا بود همه چی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها