محل تبلیغات شما
یادمه اون روزایی که تهرانو بمب بارون می کردند من آمادگی بودم.خیلی می ترسیدماونقدر که از وقتی صدای آژیر قرمزو می شنیدم تا سفید شدن اوضاع انگشتامو محکم توی دستم فرو می کردم و یه جورایی قفل میشدند که مامان بابا هر کاری می کردند باز نمی شد.هنوزم اون ترس و اون زیرزمین و زیر پله و.برام یه کابوسه.معلم آمادگیم یه روز یه عروسک پارچه ای آبی سوزندوزی شده که خودش درست کرده بود و درست اندازه مشتم بود بهم داد.گفت که حواسم باشه اون از بمب بارون می ترسه و هر

ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد ....

عروسک پارچه ای - یه پست از دفتر قدیمی

خاطراتی محو اما حقیقی

یه ,اون ,پارچه ,ای ,عروسک ,درست ,بارون می ,پارچه ای ,عروسک پارچه ,بمب بارون ,می کردند

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زندگی با آب پرسش مهر بیستم/مدرسه شاد مرکز مشاوره وخدمات روانشناختی فتاح